تاکسی نوشت4 - ویژه دید و بازدید عید
 
افسانه دره خواب
داستان و یادداشتهای گاه گاهی... ( یک استکان چای با بهرام صادقی )
 
 

هیچ وقت دوست نداشتم ماشین داشته باشم. از اینکه بشینم پشت فرمون و دنده عوض کنم خوشم نیومده، نمیاد و نخواهد اومد! خودم به شخصه مشکلی با این ماجرا ندارم اما گاهی که به همراه خانواده می خوایم جای بریم این ماجرای ماشین نداشتن بدجوری ذهنم رو درگیر می کنه. البته راه حل هست همیشه... آژانس و دربست مشکل رو حل می کنه. اما وای به روزگاری که راننده ای سمج و بچه پرو قسمت آدم بشه... با مادر و خواهر پیاده تا خیابون اصلی که ماشین خور هست دو سه دقیقه ای راه رفتیم. دم عید این خیابون کم رفت و آمد هست... البته روزهای عادی هم خیلی خبری نیست. خیابونی یک طرفه که هم میشه اصلی تصورش کرد هم فرعی!!!روبروی پمپ گاز ایستادیم تا بر حسب اتفاق اگر خدا یاری کرد یه دربستی گیر بیاریم. چراغ سر چهارراه که قرمز میشد به تعداد انگشتهای دست ماشین می آمد به سمت ما... اما اکثرا شخصی بودن به همراه زن و بچه. تا اینکه از دور یه تاکسی سمند زرد از سر چهارراه رد و شد و از بین چند تا ماشین لایی کشید و اومد سمت ما... یه مسافر جلو نشسته بود و یه مسافر عقب... راننده یه پیرمرد سرپا و سر حال بود... جلوی پای ما ترمز کرد. سرم رو تکون دادم که یعنی نه... دیدم نمیره... از پنجره سمت شاگرد که مسافر جلوی داشت نگام می کرد به راننده نگاه کردم گفتم: سه نفریم! گفت: بیا بالا این آقایون زود پیاده میشن! بعد رو کرد به مسافر عقبی و گفت: آقا شما بیا جلو! نه ببخشیدی نه لطفا... نه هیچی! مسافر معذب عقبی بنده خدا پیاد شد تا بره جلو کنار دست مسافر متعجب جلوی بشینه. گفتم: نه آقا بشنید ممنون. ما منتظر میشیم تاکسی که قحط نیست میاد دیگه (تصمیم نداشتم توی یه همچین تاکسی ای با یه همچین راننده غیر محترمی سوار بشم!) راننده در اومد که: بیا بالا داداش ماشین گیرت نمی افته بیا بالا. نگاهی به مادر و خواهر و دو تا مسافر توی هم چپیده جلوی انداختم... مسافرها تنگ هم جلو نشسته بودن و عقب جا جا برای ما سه نفر خالی بود. مسیر ما هم خیلی طولانی نبود... من مسیر رو به راننده گفتم تا بلکه بگه: نه نمی خوره و از شرش خلاص بشیم... اما با تکرار مسیر ما آب پاکی رو روی دستم ریخت و با اکراه سوار ماشین شدیم. تا سوار شدیم گفت: این آقایون رو سر راه پیاده می کنم بعد شما رو می رسونم! زکی!!! عجب آدم عوضی ای!!! توی ماشین صدای هایده خانم بلند شد و راننده مثل یک شکارچی پیروز دنده عوض کرد و راه افتاد. دور میدون راه آهن هر دو مسافر توی هم چپیده رو پیاده کرد و یه مسافر دیگه به مقصد چهارراه ولیعصر سوار کرد بعد مقصد ما رو سوالی دوباره پرسید: چهارراه گمرگ؟ گفتم بله... دو دقیقه بعد داشتیم می رسیدیم که نرسیده به محل مورد نظر گفتم: چقد تقدیم کنم؟ گفت: هر چی دادی دادی... تو دلم گفتم: دمش گرم چون زوری ما رو سوار کرده داره حال میده! مسیر ما سه نفره میشد 1800 تومن، من دو هزارتومن بهش دادم پول رو که گرفت گفت: قابلی نداره اما میشه سه تومن! قابل شما رو نداره! نه بابا این آدم نه تنها دمش گرم نبود بلکه خیلی هم وقیح و پرو بود! گفتم: مسیر ما همین میشه عمو جون. جواب داد: قابلی نداره اما نفری 1000 تومن میشه گفتم که قابل نداره. گفتم: خوب مشتی داری میگی قابلی نداره اما تعارف می کنی! مسیر ما کرایه اش میشه 1800 تومن. تندی گفت: بله ولی من رفتم دور زدم... گفتم: من که اولش گفتم ما سوار نمیشیم مسافر داری خودت زوری سوار کردی! توی آیئنه نگام کرد و گفت: شما همین رو هم نده... و لبخندی زد. یه اسکناس 1000 تومنی هم در آوردم دادم دستش گفت: خدا برکت. تو همین فاصله یه کوچه مونده به کوچه مقصد ما زد رو ترمز، دو تا مسافر تو خیابون ایستاده بودن گفت: اینجا؟ گفتم: نخیر کوچه جلوی. راه افتاده جلوی کوچه بعدی ترمز زد و وقتی که ما داشتیم پیاده میشدیم در اومد که: اگه اونجا پیاده میشدی اون دو تا مسافر رو سوار می کردم بنده خداهارو! اگه جواب این آدم رو نمی دادم احساس می کردم که لالم خیلی جدی بهش گفتم: همون بهتر که اون بنده خداها رو سوار نکردی چون شما مسافرکش نیستی! آدم رو مسافر نمی بینی اسکناس می بینی! گفت: بفرما... نگاش کردم... خواستم در تاکسی جوری بکوبم که درش داغون بشه اما مادرم رو دیدم که طفلک سرپا ایستاده... از خیرش گذشتم در رو آروم بستم و برگشتم سمت مادرم و خواهرم. خواهرم گفت: ای کاش سوار نمی شدیم. بهش نگاه کردم و لبخندی زدم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 12 فروردين 1393برچسب:, :: 18:30 :: توسط : سعید مردی

درباره وبلاگ
این وبلاگ در تاریخ 8 / 12 / 1390 راه اندازی شد... وبلاگ در بردارنده یادداشتهای گاه و بی گاه و اساسا داستان هست... داستانهای کوتاه... آزمون و خطا در نوشتن داستان.
تاکسی نوشت من 3 قسمت دوم تاکسی نوشت من 3 قسمت اول تاکسی نوشت من 2 تاریخچه انیمه تاکسی نوشت من-تحت تاثیر تاکسی نوشت های جناب غیاثی زن دهان شکافته پزشک احمدی سوزم از سوز نگاهت هنوز زد و رفت... یک ترانه قدیمی بنان عزیز به یاد آقام دیو شناسی نوشته آتنا در مورد 15 مرداد ماه زورگیر -قسمت چهارم (قسمت آخر) داستان های زهرا فاقن زاده
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان و یادداشتهای گاه گاهی... و آدرس heyci.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.